تورك مشاهير و مفاخير لر
AZƏRBAYCAN,QAŞQAE,TÜRKMƏN,XƏLƏC ،ƏFŞAR VƏ...
+0 به يه ن
یاییلیب : چهارشنبه 31 فروردین 1390 | یازار : صاديق صاديقي | بؤلوم : شعر،موسيقي و ادبيات | 0 باخيش لار
http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRnSZUKE4-HKoyyKxnss6oT9Jhi0ND8IubnxwRJx9CqdF5rF9-5cQfG_JE



محمد پسر علي پسر ملك*داد، ملقب به شمس*الدين، يا شمس تبريزي (۵۸۲-پس از ۶۴۵ هجري قمري)[۱] از صوفيان مشهور سدهٔ هفتم هجري است. شهرت او بيشتر به خاطر آشنايي مولوي با اوست و ديوان غزل*هاي مولوي با نام كليات شمس شناخته مي*شود. او از مردم تبريز بود. در مورد محل دفن وي دو فرضيه مورد بحث است. اولين فرضيه حكايت از دفن وي در شهر خوي در استان آذربايجان غربي دارد كه شهرداري خوي از مدتها پيش در حال بازسازي محل دفن وي جهت آماده سازي براي بازديد عموم است، و فرضيه دوم كه بعدها مطرح شده*است حاكي از دفن وي در شهر تبريز است كه اين اختلاف نظر در محل دفن او بعضا موجب جنجال لفظي بين اعضاي شوراي دو شهر مي*گردد. او اولين بار در سال ۶۴۲ ه.ق. به قونيه رفت و با مولانا ديدار كرد (درباره نحوه آشنايي اين دو با هم روايات مختلف نقل شده). مريدان مولانا به دشمني با شمس برخاستند و شمس ناگزير از قونيه رفت و در سال ۶۴۳ به قونيه بازگشت و دوباره مورد آزار مريدان مولانا قرار گرفت تا سال ۶۴۵ كه ظاهرا براي آخرين بار از قونيه رفت و ناپديد گشت. در مورد سرنوشت وي اطلاع دقيقي در دست نيست. از شمس اثري در دست نيست، مريدان سخنان وي را كه در مجالس مختلف بر زبان آورده، گردآوري كرده*اند كه اين اثر به نام «مقالات شمس تبريزي» معروف است.
شرح حال

گرچه تا پيش از ملاقات اسطوره*اي شمس و مولانا هيچ اطلاعي از اصل و نسب و پيشينه شمس نبوده*است اما اوج توجه مولانا به او سبب شد تا محققان در قرن*هاي بعد پس از كشف كتاب مقالات شمس به جزييات بيشتري درباره زندگي و پيشينه اين مرد افسانه*اي پي ببرند و به ميزان تاثيرگذاري او در شكل دادن به افكار و انديشه*هاي مولانا واقف شوند.

دكتر محمدعلي موحد در كتاب شمس تبريزي، درباره نام و نشان شمس چنين مي*نويسد: از زندگي شمس تبريز و احوال شخصي او تا آن گاه كه مقالات كشف شد خبر مهمي در دست نبود. قديمي ترين مدارك درباره شمس ابتدا نامه سلطان ولد و رساله سپهسالار است كه گفته «هيچ آفريده*اي را بر حال شمس اطلاعي نبوده چون شهرت خود را پنهان مي*داشت و خويش را در پرده اسرار فرو مي*پيچيد».[۲]

درباره اينكه او كه بود و از كجا آمد و به كجا رفت تاكنون افسانه*هاي بي شماري در هنر و ادب پارسي سروده شده*است و در زبان و ذهن مردم به يادگار مانده، البته اصلي ترين منبع براي كسب چنين اطلاعاتي خود كتاب مقالات شمس تبريزي است. در كتاب مقالات اگر چه شمس تبريزي به شرح احوال و معرفي پيشينه خود نپرداخته*است اما مي*توان او را از ميان توصيفات و خاطرات بازشناخت، توصيفاتي كه او به مناسبت*هاي گوناگون درباره افراد و اقوال مطرح مي*كند.
والدين

درباره پدر و مادر شمس تبريزي آن قدر مي*دانيم كه او در مقالات آنها را به نازك دلي و مهرباني توصيف مي*كند و اينكه آنها شمس را نازپرورده كرده بودند: «اين عيب از پدر و مادر بود كه مرا چنين به ناز برآوردند.»

از همه آنچه شمس درباره پدر خود مي*گويد مي*توان فهميد كه مابين او و پدر هر روز فاصله و جدايي مي*افتاده و پدر از درك دنياي فرزند عاجز بوده*است. شمس در جايي درباره پدر خود مي*گويد: «نيك مرد بود... الا عاشق نبود، مرد نيكو ديگر است و عاشق ديگر...» مقالات ۱۱۹ «پدر از من خبر نداشت. من در شهر خود غريب، پدر از من بيگانه، دلم از او مي*دميد. پنداشتمي كه بر من خواهد افتاد. به لطف سخن مي*گفت، پنداشتم كه مرا مي*زند، از خانه بيرون مي*كند» مقالات ۷۴۰پدر مي*خواست كه پسر فقه بخواند و فقيه سرشناس شود و پسر البته كه مي*بايست شمس مي*شد و بر قونيه طلوع مي*كرد.
استادان شمس

شمس تبريزي در محضر استاداني چون شمس خويي و نيز قاضي شمس الدين خونجي، تحصيل مي*كرده و به سرعت رابطه خود را با آنان قطع كرده و راه ديگري در پيش گرفته*است. او پس از اين دوران به سير و سلوك پرداخت و در نزد پيران بزرگ طريقت به كسب معرفت پرداخت، بزرگاني چون پير سله باف و پير سجاسي از جمله بزرگاني كه شمس تبريزي طي سفرهاي خود با آنان ملاقات مي*كند مي*توان به اين نام*ها اشاره كرد: شهاب هريوه وي مردي بوده*است اهل دمشق كه معتقد بود عقل هرگز خطا نمي*كند. فخررازي، اوحدالدين كرماني و محي الدين بن عربي از جمله بزرگاني بوده*اند كه شمس مدتي با آنها نشست و برخاست داشته*است.
مزار شمس
آرامگاه شمس تبريزي در خوي.

مزار شمس تبريزي كه از چندين قرن پيش در شهر خوي شناخته مي*شده است پس از يك دوران فراموشي، در دهه*هاي اخير توسط محققان بازشناسي شده و نسبت به بازسازي مزار شمس تبريزي در خوي اقدام شده است .اخيرا نيز شهرداري تبريز با اعلام اينكه مقبره شمس در تبريز و در محله گجيل ميباشد اين مكان را براي بازسازي و ساخت مقبره احاطه كرده است.

ارامگاه شمس تبريزي در خوي

شمس و مولانا
شمس*الدين محمد پسر علي پسر ملك داد تبريزي از عارفان مشهور قرن هفتم هجري است كه مولانا جلال*الدين بلخي مجذوب او شده و بيشتر غزليات خود را بنام وي سروده است. از جزئيات احوالش اطلاعي در دست نيست همين قدر پيداست كه از پيشوايان بزرگ تصوف در عصر خود در آذربايجان و آسياي صغير و از خلفاي ركن*الدين سجاسي و پيرو طريقه*ي ضياء*الدين ابوالنجيب سهروردي بوده است. برخي ديگر وي را مريد شيخ ابوبكر سلمه*باف تبريزي و بعضي *مريد بابا كمال خجندي دانسته*اند. در هر حال سفر بسيار كرده و هميشه نمد سياه مي پوشيده و همه جا در كاروانسرا فرود مي*آمد و در بغداد با اوحدالدين كرماني و نيز با فخرالدين عراقي ديدار كرده و در سال 642 هجري وارد قونيه شده و در خانه*ي شكر ريزان فرود آمده و در آن زمان مولانا جلال*الدين كه فقيه و مفتي شهر بوده، بديدار وي رسيده و مجذوب او شده است تا آنكه در سال 645 هجري شبي كه با مولانا خلوت كرده بود كسي به او اشارت كرد و برخاست و به مولانا گفت مرا براي كشتن مي*خواهند و چون بيرون رفت هفت تن كه در كمين ايستاده بودند با كارد به او حمله بردند و وي چنان نعره زد كه آن هفت تن بي*هوش شدند و يكي از ايشان علاء*الدين محمد پسر مولانا بود و چون آن كسان به هوش آمدند از شمس*الدين جز چند قطره خون اثري نيافتند و از آن روز ديگر ناپديد شد. درباره ناپديدشدن وي توجيهات ديگر هم كرده*اند. به گفته فريدون سپهسالار، شمس تبريزي جامه*ي بازرگانان مي*پوشيد و در هر شهري كه وارد مي*شد مانند بازرگانان در كاروانسراها منزل مي*كرد و قفل بزرگي بر در حجره مي*زد چنانكه گويي كالاي گرانبهائي در اندرون آن است و حال آنكه آنجا حصير پاره*اي بيش نبود. روزگار خود را به رياضت و جهانگردي مي*گذاشت گاهي در يكي از شهرها به مكتبداري مي*پرداخت و زماني ديگر شلوار بند مي*بافت و از در آمد آن زندگي مي*كرد.

ورود شمس به قونيه و ملاقاتش با مولانا طوفاني را در محيط آرام اين شهر و به ويژه در حلقه ارادتمندان خاندان مولانا بر انگيخت. مولانا فرزند سلطان*العلماست، مفتي شهر است، سجاده*نشين با وقاري است، شاگردان و مريدان دارد جامه*ي فقيهانه مي*پوشد و به گفته سپهسالار (به طريقه و سيرت پدرش حضرت مولانا بها*ءالدين*الولد مثل درس گفتن و موعظه كردن) مشغول است، در محيط قونيه از اعتبار و احترام عام برخوردار است، با اين*همه چنان مفتون اين درويش بي*نام و نشان مي*گردد كه سر از پاي نمي*شناسد.

تأثير شمس بر مولانا چنان بود كه در مدتي كوتاه از فقيهي با تمكين، عاشقي شوريده ساخت، اين پير مرموز گمنام، دل فرزند سلطان*العلما را بر درس و بحث و علم رسمي سرد گردانيد و او را از مسند تدريس و منبر واعظ فرو كشيد و در حلقه*ي رقص و سماع كشانيد. چنانكه خود گويد:

در دست هميشه مححفم بود


در عشق گرفته*ام چغانه

اندر دهني كه بود تسبح


شعر است و دو بيتي و ترانه


http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQAYs6dz0_inT4TkYYq4eNicnQ_K4-Ga1V1jFw1mW6WfbytI9BNWDduLw



حالا ديگر شيخ علامه چون طفلي نوآموز در محضر اين پير مرموز زانو مي*زند (زن خود را كه از جبرائيلش غيرت آيد كه در او نگرد محرم كرده، و پيش من همچنين نشسته كه پسر پيش پدر نشيند تا پاره*ايش نان بدهد) و چنين بود كه مريدان سلطان*العلما سخت برآشفته و عوام و خواص شهر سر برداشتند. كار بدگوئي و زخم زبان و مخالفت در اندك زماني به ناسزايي* و دشمني و كينه و عناد علني انجاميـد و متـعصبان سـاده*دل بـه مبارزه با شمـس برخواستند.

شمس تبريزي چون عرصه را بر خود تنگ يافت به ناگاه قونيه را ترك گفت و مولانا را در آتش بي*قراري نشاند. چند گاهي خبر از شمس نبود كه كجاست و در چه حال است تا نامه*اي از او رسيد و معلوم شد كه به نواحي شام رفته است.

با وصول نامه*ي شمس، مولانا را دل رميده به جاي باز آمد و آن شور اندرون كه فسرده بود از نو بجوشيد. نامه*اي منظوم در قلم آورد و فرزند خود سلطان ولد را با مبلغي پول و استدعاي بازگشت شمس به دمشق فرستاد.

پس از سفر قهرآميز شمس افسردگي خاطر و ملال عميق و عزلت و سكوت پر عتاب مولانا ارادتمندان صادق او را سخت اندوهگين و پشيمان ساخت. مريدان ساده*دل كه تكيه*گاه روحي خود را از دست داده بودند زبان به عذر و توبه گشودند و قول دادند كه اگر شمس بار ديگر به قونيه باز آيد از خدمت او كوتاهي ننمايند و زبان از تشنيع و تعرض بربندند. براستي هم پس از بازگشت شمس به قونيه منكران سابق سر در قدمش نهادند. شمس عذر آنان را پذيرفت. محفل مولانا شور و حالي تازه يافت و گرم شد. مولانا در اين باره سروده است:

شمـس و قمرم آمد، سمع و بصـرم آمــد


وآن سيمبـرم آمـد، آن كـان زرم آمـد

امـروز بـه از دينـه، اي مـونس ديـرينــه


دي مست بدان بودم، كز وي خبرم آمـد

آن*كس*كه همي*جستم دي من بچراغ او را


امـروز چـو تنگ گـل، در رهگذرم آمـد

از مـرگ چرا ترسم، كاو از آب حيات آمد


وز طعنه چرا ترسـم، چون او سپرم آمد

امـروز سلـيمانــم كـانـگشتــريـم دادي


زان تاج ملـوكانـه، بر فـرق سـرم آمـد



پس از بازگشت شمس ندامت به سكوت مخالفان ديري نپاييد و موج مخالفت با او بار ديگر بالا گرفت. تشنيع و بدگويي و زخم زبان چندان شد كه شمس اين بار بي*خبر از همه قونيه را ترك كرد و ناپديد شد و به قول ولد (ناگهان گم شد از ميان همه) چنانكه ديگر از وي خبري نيامد. اندوه و بي*قراري مولانا از فراق شمس اين بار شديدتر بود. چنان كه سلطان ولد گويد:

بانگ و افغان او به عرش رسيد


ناله*اش را بزرگ و خرد شنيد



منتهي در سفر اول شمس غم دوري مولانا را به سكوت و عزلت فرا مي*خواند، چنانكه سماع و رقص و شعر و غزل را ترك گفت و روي از همگان در هم كشيد. ليكن در سفر دوم مولانا درست معكوس آن حال را داشت، آن بار چون كوه بهنگام نزول شب، سرد و تنها و سنگين و دژم و خاموش بود و اين بار چون سيلاب بهاري خروشان و دمان و پر غريو و فرياد گرديد. مولانا كه خيال مي*كرد شمس اين بار نيز به جانب دمشق رفته است دو بار در طلب او به شام رفت ليكن هرچه بيشتر جست نشان او كمتر يافت و به هر جا كه مي*رفت و هر كس را كه مي*ديد سراغ شمس مي*گرفت. غزليات اين دوره از زندگي مولانا از طوفان درد و شيدائي كه در جان او بود حكايت مي*كند.

ميخائيل اي زند درباره هم*جاني شمس تبريزي و مولانا جلال*الدين محمد بلخي(مولوي ) چنين اظهار نظر مي*كند:« بطور كلي علت مولوي ديوان خود و تك*تك اشعار آن را نه به*نام خود، بل به نام شمس تبريزي كرد نه استفاده از آن به عنوان ابزار شعري و نه احترام ياد رفيق گمگشته را ملحوظ كرده بود. شاعر كه رفيق جانان را در عالم كبير دنياي مادي گم كرده بود، وي در عالم صغير روح خويشتن مي*يابد. و مرشدي را كه رومي بدين طريق در اندرون خويشتن مي*يابد بر وي سرود مي*خواند و شاعر تنها نقش يك راوي را رعايت مي*كند. لكن از آنجا كه اين اشعار در روح او زاده شده*اند، پس در عين حال اشعار خود او هستند. بدين طريق جلال*الدين رومي در عين حال هم شمس تبريزي است كه سخنانش از زبان وي بيرون مي*آيد وهم شمس تبريزي نيست. و شمس ذهنيت شعر است، آفريننده شعر است، قهرمان تغزلي اين اشعار است، و در عين حال در سطح اول، سطح تغزلي عاشقانه كه در اينجا بطور كنايي پيچيده شده است عينيت آن نيز به شمار مي*رود. تمايل جلال*الدين به سوي وحدت مطلق است. لكن شمس تبريزي به درك حقيقت آسماني نايل آمده بود، در آن محو شده بود و بخشي از آن گرديده بود. بدين ترتيب نخستين سطح ادراك كه در شعر صوفيانه معمولاً به وسيله*ي يك تعبير ثنوي از سطح دوم جدا مي*شود، در آنجا بطور ديالكتيكي به سطح دوم تعالي مي*يابد.» در هر حال زندگي شمس تبريزي بسيار تاريك است برخي ناپديد شدن وي را در سال 643 هجري دانسته*اند و برخي درگذشت او را در سال 672 هجري ثبت كرده*اند و نوشته*اند كه در خوي مدفون شده است.(لازم به توضيح است: نگارنده (رفيع) در سفري كه به سال 1366 خورشيدي به قونيه كردم، آرامگاهي مجلل در شهر قونيه تركيه به نام آرامگاه شمس تبريزي مشاهده نمودم ).

اين عارف كم نظير ايراني يكي از آزادانديشان جهان است كه بشريت به وجودش فخر خواهد كرد مجموعه تقريرات و ملفوظات وي بنام مقالات موجود است كه مريدانش آن را جمع كرده*اند. از جمله گفته است:

«اين مردمان را حق است كه با سخن من الف ندارد، همه*ي سخنم به وجه كبريا مي*آيد، همه دعوي مي*نمايد. قرآن و سخن محمد همه به وجه نياز آمده است، لاجرم همه معني مي*نمايد. سخني مي*شنوند نه در طريق طلب و نه در نياز، از بلندي به مثابه*اي كه بر من مي*نگري كلاه مي*افتد. اما اين تكبر در حق خدا هيچ عيب نيست، و اگر عيب كنند، چنان است كه گويند خدا متكبر است، راست مي*گويند و چه عيب باشد؟»
یارپاق لار :


Powerd By : ARZUBLOG.COM Theme Designer : Blogskin.ir