تورك مشاهير و مفاخير لر
AZƏRBAYCAN,QAŞQAE,TÜRKMƏN,XƏLƏC ،ƏFŞAR VƏ...
+0 به يه ن
یاییلیب : چهارشنبه 24 فروردین 1390 | یازار : صاديق صاديقي | بؤلوم : شعر،موسيقي و ادبيات | 0 باخيش لار
http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQAYs6dz0_inT4TkYYq4eNicnQ_K4-Ga1V1jFw1mW6WfbytI9BNWDduLw



حالا ديگر شيخ علامه چون طفلي نوآموز در محضر اين پير مرموز زانو مي*زند (زن خود را كه از جبرائيلش غيرت آيد كه در او نگرد محرم كرده، و پيش من همچنين نشسته كه پسر پيش پدر نشيند تا پاره*ايش نان بدهد) و چنين بود كه مريدان سلطان*العلما سخت برآشفته و عوام و خواص شهر سر برداشتند. كار بدگوئي و زخم زبان و مخالفت در اندك زماني به ناسزايي* و دشمني و كينه و عناد علني انجاميـد و متـعصبان سـاده*دل بـه مبارزه با شمـس برخواستند.

شمس تبريزي چون عرصه را بر خود تنگ يافت به ناگاه قونيه را ترك گفت و مولانا را در آتش بي*قراري نشاند. چند گاهي خبر از شمس نبود كه كجاست و در چه حال است تا نامه*اي از او رسيد و معلوم شد كه به نواحي شام رفته است.

با وصول نامه*ي شمس، مولانا را دل رميده به جاي باز آمد و آن شور اندرون كه فسرده بود از نو بجوشيد. نامه*اي منظوم در قلم آورد و فرزند خود سلطان ولد را با مبلغي پول و استدعاي بازگشت شمس به دمشق فرستاد.

پس از سفر قهرآميز شمس افسردگي خاطر و ملال عميق و عزلت و سكوت پر عتاب مولانا ارادتمندان صادق او را سخت اندوهگين و پشيمان ساخت. مريدان ساده*دل كه تكيه*گاه روحي خود را از دست داده بودند زبان به عذر و توبه گشودند و قول دادند كه اگر شمس بار ديگر به قونيه باز آيد از خدمت او كوتاهي ننمايند و زبان از تشنيع و تعرض بربندند. براستي هم پس از بازگشت شمس به قونيه منكران سابق سر در قدمش نهادند. شمس عذر آنان را پذيرفت. محفل مولانا شور و حالي تازه يافت و گرم شد. مولانا در اين باره سروده است:

شمـس و قمرم آمد، سمع و بصـرم آمــد


وآن سيمبـرم آمـد، آن كـان زرم آمـد

امـروز بـه از دينـه، اي مـونس ديـرينــه


دي مست بدان بودم، كز وي خبرم آمـد

آن*كس*كه همي*جستم دي من بچراغ او را


امـروز چـو تنگ گـل، در رهگذرم آمـد

از مـرگ چرا ترسم، كاو از آب حيات آمد


وز طعنه چرا ترسـم، چون او سپرم آمد

امـروز سلـيمانــم كـانـگشتــريـم دادي


زان تاج ملـوكانـه، بر فـرق سـرم آمـد



پس از بازگشت شمس ندامت به سكوت مخالفان ديري نپاييد و موج مخالفت با او بار ديگر بالا گرفت. تشنيع و بدگويي و زخم زبان چندان شد كه شمس اين بار بي*خبر از همه قونيه را ترك كرد و ناپديد شد و به قول ولد (ناگهان گم شد از ميان همه) چنانكه ديگر از وي خبري نيامد. اندوه و بي*قراري مولانا از فراق شمس اين بار شديدتر بود. چنان كه سلطان ولد گويد:

بانگ و افغان او به عرش رسيد


ناله*اش را بزرگ و خرد شنيد



منتهي در سفر اول شمس غم دوري مولانا را به سكوت و عزلت فرا مي*خواند، چنانكه سماع و رقص و شعر و غزل را ترك گفت و روي از همگان در هم كشيد. ليكن در سفر دوم مولانا درست معكوس آن حال را داشت، آن بار چون كوه بهنگام نزول شب، سرد و تنها و سنگين و دژم و خاموش بود و اين بار چون سيلاب بهاري خروشان و دمان و پر غريو و فرياد گرديد. مولانا كه خيال مي*كرد شمس اين بار نيز به جانب دمشق رفته است دو بار در طلب او به شام رفت ليكن هرچه بيشتر جست نشان او كمتر يافت و به هر جا كه مي*رفت و هر كس را كه مي*ديد سراغ شمس مي*گرفت. غزليات اين دوره از زندگي مولانا از طوفان درد و شيدائي كه در جان او بود حكايت مي*كند.

ميخائيل اي زند درباره هم*جاني شمس تبريزي و مولانا جلال*الدين محمد بلخي(مولوي ) چنين اظهار نظر مي*كند:« بطور كلي علت مولوي ديوان خود و تك*تك اشعار آن را نه به*نام خود، بل به نام شمس تبريزي كرد نه استفاده از آن به عنوان ابزار شعري و نه احترام ياد رفيق گمگشته را ملحوظ كرده بود. شاعر كه رفيق جانان را در عالم كبير دنياي مادي گم كرده بود، وي در عالم صغير روح خويشتن مي*يابد. و مرشدي را كه رومي بدين طريق در اندرون خويشتن مي*يابد بر وي سرود مي*خواند و شاعر تنها نقش يك راوي را رعايت مي*كند. لكن از آنجا كه اين اشعار در روح او زاده شده*اند، پس در عين حال اشعار خود او هستند. بدين طريق جلال*الدين رومي در عين حال هم شمس تبريزي است كه سخنانش از زبان وي بيرون مي*آيد وهم شمس تبريزي نيست. و شمس ذهنيت شعر است، آفريننده شعر است، قهرمان تغزلي اين اشعار است، و در عين حال در سطح اول، سطح تغزلي عاشقانه كه در اينجا بطور كنايي پيچيده شده است عينيت آن نيز به شمار مي*رود. تمايل جلال*الدين به سوي وحدت مطلق است. لكن شمس تبريزي به درك حقيقت آسماني نايل آمده بود، در آن محو شده بود و بخشي از آن گرديده بود. بدين ترتيب نخستين سطح ادراك كه در شعر صوفيانه معمولاً به وسيله*ي يك تعبير ثنوي از سطح دوم جدا مي*شود، در آنجا بطور ديالكتيكي به سطح دوم تعالي مي*يابد.» در هر حال زندگي شمس تبريزي بسيار تاريك است برخي ناپديد شدن وي را در سال 643 هجري دانسته*اند و برخي درگذشت او را در سال 672 هجري ثبت كرده*اند و نوشته*اند كه در خوي مدفون شده است.(لازم به توضيح است: نگارنده (رفيع) در سفري كه به سال 1366 خورشيدي به قونيه كردم، آرامگاهي مجلل در شهر قونيه تركيه به نام آرامگاه شمس تبريزي مشاهده نمودم ).

اين عارف كم نظير ايراني يكي از آزادانديشان جهان است كه بشريت به وجودش فخر خواهد كرد مجموعه تقريرات و ملفوظات وي بنام مقالات موجود است كه مريدانش آن را جمع كرده*اند. از جمله گفته است:

«اين مردمان را حق است كه با سخن من الف ندارد، همه*ي سخنم به وجه كبريا مي*آيد، همه دعوي مي*نمايد. قرآن و سخن محمد همه به وجه نياز آمده است، لاجرم همه معني مي*نمايد. سخني مي*شنوند نه در طريق طلب و نه در نياز، از بلندي به مثابه*اي كه بر من مي*نگري كلاه مي*افتد. اما اين تكبر در حق خدا هيچ عيب نيست، و اگر عيب كنند، چنان است كه گويند خدا متكبر است، راست مي*گويند و چه عيب باشد؟»
یارپاق لار :


Powerd By : ARZUBLOG.COM Theme Designer : Blogskin.ir